ابو بکر، محمد بن احمد بن عثمان بن سعید بغدادىو أبو دلف، محمد بن مظفر کاتب مجنون
«ابو بکر بغدادى»، برادرزاده «محمد بن عثمان عمرى» سفیر دوم، و از جمله مدعیان کاذب نیابت و از معاصران سفیر دوم، سوم و چهارم و پس از وى بوده است. سابقه انحراف وى به زمان عمویش، یعنى سفیر دوم، باز مىگردد. از همینرو است که سفیر دوم، روزى، هنگامى که وى وارد جمع شیعیان شد و آنان در حال نقل روایات ائمه علیهم السّلام بودند، به جماعت حاضران گفت: «سکوت کنید! چرا که این شخص تازه وارد از شما نیست».
به نظر مىرسد «ابو بکر بغدادى» دعوى نیابت را پس از رحلت عمویش (سفیر دوم) مطرح کرده و به معارضه با سومین سفیر، یعنى «حسین بن روح» برخاسته باشد؛ چرا که از روایت شیخ طوسى چنین استفاده مىشود که سفیر دوم در وصیت خود از روى تقیّه، نام برادرزادهاش (ابو بکر بغدادى) را نیز ذکر کرده بود! و همین امر موجب سوء استفاده وى از این وصیت شد! ابن عیّاش گوید: روزى با «ابو دلف مجنون» درباره «ابو بکر بغدادى» به گفتگو نشستم؛ او گفت: آیا مىدانى به چه علت، سید و مولاى ما- قدس الله روحه و قدّس به- (مرادش ابو بکر بغدادى بود) بر «ابو القاسم حسین بن روح» و بر غیر او، فضل و برترى داشت؟! گفتم: خیر. گفت: زیرا «ابو جعفر محمد بن عثمان عمرى» نام وى را در وصیتش بر نام «حسین بن روح» مقدّم داشت! ابن عیّاش گوید به او گفتم: پس به این ترتیب، منصور عباسى نیز مىبایست افضل از مولایمان، ابو الحسن امام موسى کاظم علیه السّلام بوده باشد؟ گفت: چرا؟ گفتم: زیرا امام صادق علیه السّلام نیز نام «منصور» را در وصیت خویش بر نام امام کاظم علیه السّلام مقدم داشت! گفت: این سخن تو به سبب تعصّب و دشمنىات با مولا و سید ما «ابو بکر بغدادى»، است! گفتم: نه تنها من، بلکه همه خلق خدا متعصّب بر او، و دشمن اویند، به جز تو! و نزدیک بود با هم به جنگ و نزاع برخیزیم و گریبان یکدیگر بگیریم!
در عین حال، روایات دیگرى حاکى است که «ابو بکر بغدادى» دعوى نیابت را آشکار نمىکرده و مشغول فعالیتهاى مخفى در این زمینه، و جذب پیروان بوده است! یکى از کسانى که جزو پیروان واقعى او شد، «ابو دلف، محمد بن مظفر» معروف به «کاتب» و «مجنون» است؛ که به تبلیغ براى «ابو بکر بغدادى» مشغول بوده است. وى ابتدا پیرو مذهب «مخمّسه» بود و نزد کرخیان تربیت یافته، و شاگرد آنان بود؛ و سپس گرایش به «ابو بکر بغدادى» پیدا کرد.
هنگامى که دعوى نیابت «ابو بکر بغدادى» از سوى شاگردش «ابو دلف» مطرح شد، برخى از شیعیان، همچون «ابو القاسم جعفر بن محمد بن قولویه قمى» و فرزند «محمد بن حسن بن ولید قمى» و غیر او در بصره، «ابو بکر بغدادى» را احضار کرده و از وى در این باره توضیح خواستند؛ و حتى مالى نیز به عنوان وکالت بر او عرضه کردند! ولى وى از قبول آن امتناع ورزیده و گفت: گرفتن این مال بر من حرام است؛ و مرا در امر نیابت حقى نیست؛ و مدعى چنین منصبى نیز نیستم! و شدیدا منکر این امر شد و بر آن قسم خورد.
اما هنگامى که وارد بغداد شد دعوى دروغین نیابت سرداد و «ابو دلف کاتب» را نیز به عنوان جانشین خویش معرفى کرد! از اینرو، شیعیان، جمله متفق بر کذب وى شده و او را لعن کرده و از وى تبرّى جستند. یکى از ادله آنان بر کذب مدّعاى «ابو بکر بغدادى» آن بود که دعوى نیابت توسط وى در این برهه، پس از وفات «ابو الحسن على بن محمد سمرى»، سفیر چهارم، مطرح مىشد! در حالى که شیعیان با توجه به توقیع آخرین ناحیه مقدّسه، مىدانستند که غیبت کبرا شروع شده و هر کس که مدعى نیابت شود کاذب است
بنا به نقل شیخ طوسى، «ابو بکر بغدادى» در نزد شیعیان به قلّت علم و فقدان نشانهاى تقوا، ورع، عدالت و مروّت مشهور بود! و سرانجام کار وى آن شد که مدتى در بصره، وکیل در انجام امور شخصى به نام «یزیدى» بود که احتمالا از کارگزاران حکومتى در بصره بوده است. او از این راه به اموال بسیارى نیز دست یافته بود! ولى با اینکه مدت زیادى به او خدمت کرده بود، بر اثر سعایتى که از وى در نزد «یزیدى» صورت گرفت، «یزیدى» دستور دستگیرى او و مصادره اموالش را صادر کرد؛ و ضربهاى نیز بر فرق سرش بنواخت که از شدت آن چشمانش آب آورد! و بالاخره نابینا شد؛ و با همان حال راهى درکات جحیم گشت!
و اما کار «ابو دلف کاتب»، شاگرد و وصىّ «ابو بکر بغدادى» نیز سرانجام به جنون کشید و نزد شیعیان کاملا رسوا و مفتضح گشت! و همه او را به دیده فردى مجنون و ملحد و غالى مىشناختند؛ و هر جا مىرفت، جز استخفاف و تحقیر نمىدید! وى سرانجام بر اثر جنون به زنجیر کشیده شد؛ و تنها مدت کمى توانست نفاقش را نزد شیعیان پنهان دارد؛ و در حقارت و پستى نزد مردم انگشتنما شده بود.
ابو جعفر محمد بن على شلمغانى (ابن ابى العزاقر)
وى متولد روستاى «شلمغان» در حومه «واسط»، و یکى از قاریان قرآن در آنجا بوده است. پس از مدتى به بغداد رفته و به دستگاه عباسیان پیوست و به عنوان دبیر (کاتب) به خدمت مشغول گشت! وى از فقهاى امامیه بود؛ و هیجده اثر درباره عقاید و فقه شیعه به رشته تحریر درآورد! آثار او قبل از انحرافش مورد احترام فراوان امامیّه بود. شیخ طوسى در فهرست خود، دربارهاش چنین گفته است: «وى داراى کتب و روایاتى بود؛ و ابتدا در طریق مستقیم قرار داشت، ولى به انحراف گرایید و سخنان عجیب و ناپسندى از وى صادر شد! تااینکه سلطان وى را دستگیر کرد و در بغداد به دار آویخت. از جمله کتبى که وى در حال سلامت عقیده نگاشته، کتاب التکلیف است».
«شلمغانى» پس از انحراف، بلافاصله انحراف خود را بروز نداد و از عنوان جانشینى «ابن روح» براى تسرّى عقایدش به دیگران، به خصوص وکلاى دیگر، سوء استفاده مىکرد! «ابو على بن همام»، یکى از وکلا و دستیاران سفیر دوم و سوم، روایت مىکند که خود از «شلمغانى» شنیده است که مىگفت: حقیقت خدا یکى است؛ ولى اشکال و الوان گوناگون دارد! روزى به رنگ سفید در مىآید؛ دیگر روز سرخ؛ و بالاخره آبى! «ابن همام» گوید: این نخستین جملهاى بود که موجب شد «شلمغانى» را طرد کنم؛ زیرا داراى آیین حلولیه بود.
«شلمغانى به خصوص، تبلیغات خود را در میان گروهى از شیعیان، موسوم به «بنو بسطام» گسترش داد؛ زیرا از قبل با آنان در ارتباط بود، و سابقه تأییدات «ابن روح» نسبت به «شلمغانى» نیز در گرایش آنان به وى مؤثر بود! وى پس از مدتى، در میان ایشان چنین اعلام کرد که: روح پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و اله در جسم سفیر دوم، یعنى «محمد بن عثمان بن سعید عمرى»، و روح على بن ابى طالب علیه السّلام در جسم سفیر سوم، یعنى «حسین بن روح»، و روح فاطمه زهرا علیها السّلام در جسم «ام کلثوم»، دختر سفیر دوم، حلول کرده است! ولى شلمغانى در همان حال، از آنان خواست که این راز را فاش نسازند؛ زیرا عقیدهاى بر حق است! در پى آن، یکى از روزها که «ام کلثوم» به نزد مادر «ابو جعفر بن بسطام» مىرود وى بر قدمهاى او افتاده و شروع به نهایت کرنش مىکند! و مىگوید: شما مولاة من فاطمهاید! و سپس عقاید فوق را از «شلمغانى» براى «ام کلثوم» نقل مىکند؛ ولى وعده اکید مىگیرد که نزد کسى فاش نشود! به نظر مىرسد «ابن روح» از طریق «ام کلثوم»، دختر دومین سفیر، که مرتبط با زنان «بنو بسطام» بوده، متوجه انحراف و تبلیغات «شلمغانى» در میان آنان شده باشد. از اینرو از «ام کلثوم» خواست که روابطش را با آنان قطع کند. «ابن روح» به وى گفت: «شلمغانى» عقیده حلول را مطرح کرده تا سرانجام قول به حلول و اتحاد اللّه با خودش را مطرح سازد! همانگونه که نصارا درباره مسیح علیه السّلام و «حلّاج»، لعنه الله، درباره خودش مطرح کرد.
«حسین ابن روح» پس از کشف عقاید الحادى «شلمغانى» وى را از سمت خود برکنار کرد و الحادى بودن عقاید او، و لعن و تبرّى از وى را، به صورت مکتوب در همهجا منتشر ساخت! نخست در میان خاندان «بنى نوبخت»، و آنگاه در میان سایرین؛ به خصوص بنو بسطام؛ و به وکلا نیز دستور داد تا روابطشان را با وى قطع کنند. با وجود فرمان «ابن روح»، «بنو بسطام» همچنان در پیروى از «شلمغانى» ایستادگى کردند! از اینرو «ابن روح» به تبیین چهره «شلمغانى» در میان امامیه همت گماشت و او و تمام پیروانش را طرد کرد. این حرکت وسیع «ابن روح»، نشانگر تأثیر وسیع «شلمغانى» در میان شیعیان بغداد و برخى مناطق دیگر است! البته امر دیگرى که در ادامه پیروى آنان از «شلمغانى» تأثیر داشت، فریبکارىهاى وى بود! براى نمونه، پس از آنکه «ابن روح»، «شلمغانى» را لعن کرد و از او تبرّى جست، گفت: «از آنجا که این امر بسیار عظیم است؛ و جز ملک مقرّب، یا بنده مؤمن از پس آن برنمىآید، و من این سرّ را فاش کردم در حالى که موظف به کتمان بودم، لذا مرا از جمع خود راندهاند»
و پس از لعن و تبرّى مجدّد وى از سوى «ابن روح» گفت: «این لعن، باطنى عظیم دارد! چرا که لعنت یعنى ابعاد؛ و مراد ابن روح از اینکه گفته: خدا شلمغانى را لعنت کند، آن است که خدا او را از عذاب و آتش دور کند! و اکنون به منزلت و جایگاه خود پىبردم!» و سپس بر خاک افتاده، صورت به خاک مالید! و به «بنو بسطام» سفارش کرد که این جریان و عقاید او را کتمان کنند!
«شلمغانى» پس از آنکه از جانب «ابن روح» طرد شد، دعوى بابیّت خویش را مطرح ساخت و از روى حسد، این عقیده را تبلیغ مىکرد که او، و نه «ابن روح»، نماینده و سفیر راستین امام دوازدهم علیه السّلام است! و حتى با کمال گستاخى، جدال خود با «ابن روح» بر سر بابیّت را به جدال سگان بر سر جیفه، تشبیه نمود!
وى با این ادعا، و اعتقاد به حلول خداوند در اجسام پیامبران و امامان، کوشید تا موقعیتهاى سیاسى و اقتصادى سازمان وکالت را به خود اختصاص دهد؛ و از آن پس، حتى مدّعى شد که الله در جسم خود او حلول کرده است! و ابلیس در جسم امام دوازدهم علیه السّلام تجسّم یافته! زیرا امام دوازدهم علیه السّلام به قائم شناخته مىشود! در اینجا «شلمغانى» مدعى شد که «قائم» به معنى «ابلیس» است! زیرا «ابلیس» از سجده بر آدم سرباز زد و در حال قیام ماند؛ به خلاف فرشتگان، که سجده کردند!
«شلمغانى» همچنین مدعى شد که على بن ابى طالب علیه السّلام، الله است؛ و محمد صلّى اللّه علیه و اله را به پیامبرى فرستاده است! ولى محمد صلّى اللّه علیه و اله به او خیانت کرده است؛ بنابراین، على علیه السّلام به محمد صلّى اللّه علیه و اله مهلتى حدود 350 ساله داد که در آخر آن مهلت، قوانین اسلامى تغییر مىکند! سپس فقه اسلامى، تغییر جدیدى مىیابد؛ یعنى بهشت، معادل قبول آیین «شلمغانى» و بیعت با او، و جهنم معادل با ردّ آیین او نتیجه مىدهد! به علاوه، هدف «شلمغانى» این بود که مدعیان خلافت، به ویژه علویان و عباسیان را نابود سازد و لذا خود را مدّعى راستین مقام مذهبى و سیاسى قلمداد کرد!
جاهطلبى سیاسى شلمغانى در تفسیر مادّى وى از آیات قرآن کریم در رابطه با بهشت و جهنم، محرز است! این جاهطلبى، به ویژه با توجه به دو نکته آشکار مىشود: نخست آنکه، وى تاریخ تغییر شریعت اسلامى را حدود سال 350 ق مشخص مىکند؛ و با این پیشگویى مىکوشد تا مردم را به حمایت از خود و آمادهسازى در وصول به زمان موعود، بسیج کند! دوم آنکه، تبلیغات خود را در میان مقامات بالاى دستگاه ادارى و ارتش عباسیان متمرکز ساخت، و تعداد قابل توجهى هوادار به دست آورد که در بین آنان، «احمد بن محمد بن عبدوس»، «ابراهیم بن ابى عون» (مصنف کتاب التشبیهات)، «ابن شبیب زیّات»، «ابو جعفر بن بسطام» و «ابو على بن بسطام»، که همگى از دبیران (کتّاب) حکومتى بودند، قرار داشتند.
در سال 312 ق «حسین بن فرات»، پسر «ابن فرات وزیر» نیز به او پیوست! و پیروانش بدینوسیله، زمینه نفوذ در محافل ادارى عباسیان را یافتند. به علاوه، «حسین بن قاسم بن عبید الله بن وهب» که در سالهاى 319- 320 ق مقام وزارت را عهدهدار بود، از هواداران «شلمغانى» به شمار مىآمد! در سال 312 ق «ابن روح» زندانى شد؛ این فرصتى خوب براى «شلمغانى» بود تا فعالیتهاى خود را در غیاب سفیر گسترش دهد! از اینرو امام عصر علیه السّلام از طریق «ابن روح» در ذى الحجه سال 312 ق توقیع زیر را در رابطه با «شلمغانى» صادر فرمود:
«محمد بن على، معروف به شلمغانى، از کسانى است که خداوند کیفرش را تعجیل کند و مهلتى به او ندهد. او از اسلام منحرف شده و خود را از آن جدا ساخته است. وى از دین خدا مرتد شده و ادّعایى مىکند که دلالت بر انکار ذات خداى متعال دارد. دروغپردازى و دروغگویى مىکند، باطلها را بر زبان مىآورد و متخلّفى بزرگ است. آنان که به خدا نسبتى باطل مىدهند، در خطاى محض بوده و مسلّما در خسراناند. ما در حقیقت، برائت خود را در محضر خداوند متعال و پیامبر صلّى اللّه علیه و اله و خاندان گرامىاش (صلوات الله و سلامه علیهم اجمعین) از هرگونه رابطه با شلمغانى اعلام مىداریم. به او (شلمغانى) لعن مىفرستیم؛ و لعنت خدا بر او باد، در آشکار و نهان، در هر زمان و مکان؛ و لعنت خداوندى بر موافقان و پیروان او باد؛ بر آنان که با شنیدن این اعلام، پیوند خود را با او ادامه دهند. بنابراین، به اطلاع آنان (شیعیان و وکلا) برسان که ما نسبت به او، همچون پیشینیانش نظیر: شریعى، نمیرى، هلالى، بلالى و دیگران، در اجتناب و احتیاط و پرهیز و دورى هستیم. ما راضى به سنن الهى هستم؛ و خداوند ما را در تمام امور کفایت مىکند، و بهترین نگهبان است».
بنا به روایت شیخ طوسى، «محمد بن همام»، دستیار «ابن روح»، این توقیع را در زندان از وى دریافت داشت و شخصا در بین تمام وکلاى بغداد منتشر ساخت؛ و براى وکلاى دیگر شهرها فرستاد؛ تا در میان عامّه امامیه شهرت یافت. طبق روایتى دیگر، هنگامى توقیع به دست «ابن همام» رسید که هنوز مرکّب آن خشک نشده بود! به گفته ابن اثیر، «ابن روح»، ادعاى «شلمغانى» را حتى براى عباسیان فاش ساخت! در نتیجه، در سال 313 ق «خاقانى وزیر» کوشید تا او را دستگیر کند، کوششى که منجر به دستگیرى و زندانى شدن بسیارى از پیروان وى شد. اما او ناپدید شد و به موصل گریخت، و در آنجا به «نصر الدولة حسن بن عبد الله بن حمدان» حاکم پناهنده شد؛ و در روستاى «معلثایا» در اطراف موصل، به زندگى ادامه داد! او در این دوره اختفا، کتب خود را براى شخصى موسوم به «ابو عبد الله شیبانى» روایت کرد. وى محدّث امامیه بود که در قریه نوبختیه بغداد زندگى مىکرد؛ ولى بعدها از مکتب امامیه منحرف شد.
شلمغانى در سال 316 ق مخفیانه به بغداد بازگشت تا با پیروان خود تماس مستقیم داشته باشد. فعالیتهاى او در بین مقامات حکومت عباسیان نشر یافته بود؛ و این پیشرفت، احتمالا گامى به سوى قدرت طلبى وى تلقى مىشد. در سال 319 ق «حسین بن قاسم بن عبید الله بن وهب»، از هواداران شلمغانى، به وزارت رسید و نامش در کنار نام خلیفه «المقتدر بالله» بر سکّه ضرب شد! «ابن وهب» با استفاده از مقام وزارت خود، هواداران خویش را به مقامات بالا رساند؛ ولى پس از یک سال از کار برکنار شد.
پس از آن، خلیفه «القاهر بالله» (322- 320 ق) او را به سبب پیوندش با «شلمغانى» به «رقاه» در سوریه تبعید نمود. خلیفه همچنین، رفقاى او، به ویژه «بنو بسطام»، را دستگیر کرد و اموالشان را مصادره نمود! این دستگیرىها تا زمان خلافت «الراضى عن الله» ادامه یافت؛ تا آنکه در سال 323 ق خود «شلمغانى» نیز دستگیر شد. شیخ طوسى، سبب دستگیرى «شلمغانى» توسط «راضى» را چنین نقل کرده که «شلمغانى» در مجلسى که سران شیعه نیز در آن حضور داشتند، در حالى که همه اهل مجلس از قول «ابن روح، لعن و تبرّى از «شلمغانى» را نقل مىکردند؛ اظهار داشت که: «بین من و او (ابن روح) را جمع کنید تا دست هم گرفته و بر علیه یکدیگر نفرین کنیم (مباهله)؛ اگر آتشى از آسمان بر وى نازل نشد، تمام آنچه درباره من گفته، حقّ است!». و از آنجا که این مجلس، در خانه «ابن مقله وزیر» منعقد بود، خبر به گوش «راضى»، خلیفه وقت، رسید و ترتیب دستگیرى و قتل وى، و راحتى شیعه از شرّ او را صادر کرد.
وى همراه با چند تن دیگر از شخصیتهاى رهبرى کننده حرکت، همچون «ابن ابى عون» زیر شکنجه قرار گرفته و اعدام شدند و اجساد آنها در سمت غربى بغداد، در مقرّ دار الشرطه، سوزانده شد! از آنجا که «شلمغانى» دشمن مشترک «ابن روح» و بنى عباس به شمار مىآمد، و با توجه به نفوذ «بنى نوبخت» در مناصب حکومت عباسى، مقابله «ابن روح» با «شلمغانى» تا حدّ کشاندن وى به پاى دار، قرین توفیق گشت!