سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکس شیفته دانش گردد، به خویشتن نیکی کرده است . [امام علی علیه السلام]
 
پنج شنبه 91 خرداد 4 , ساعت 10:20 عصر

ابو بکر، محمد بن احمد بن عثمان بن سعید بغدادى‏و أبو دلف، محمد بن مظفر کاتب مجنون‏

«ابو بکر بغدادى»، برادرزاده «محمد بن عثمان عمرى» سفیر دوم، و از جمله مدعیان کاذب نیابت و از معاصران سفیر دوم، سوم و چهارم و پس از وى بوده است. سابقه انحراف وى به زمان عمویش، یعنى سفیر دوم، باز مى‏گردد. از همین‏رو است که سفیر دوم، روزى، هنگامى که وى وارد جمع شیعیان شد و آنان در حال نقل روایات ائمه علیهم السّلام بودند، به جماعت حاضران گفت: «سکوت کنید! چرا که این شخص تازه وارد از شما نیست».

به نظر مى‏رسد «ابو بکر بغدادى» دعوى نیابت را پس از رحلت عمویش (سفیر دوم) مطرح کرده و به معارضه با سومین سفیر، یعنى «حسین بن روح» برخاسته باشد؛ چرا که از روایت شیخ طوسى چنین استفاده مى‏شود که سفیر دوم در وصیت خود از روى تقیّه، نام برادرزاده‏اش (ابو بکر بغدادى) را نیز ذکر کرده بود! و همین امر موجب سوء استفاده وى از این وصیت شد! ابن عیّاش گوید: روزى با «ابو دلف مجنون» درباره «ابو بکر بغدادى» به گفتگو نشستم؛ او گفت: آیا مى‏دانى به چه علت، سید و مولاى ما- قدس الله روحه و قدّس به- (مرادش ابو بکر بغدادى بود) بر «ابو القاسم حسین بن روح» و بر غیر او، فضل و برترى داشت؟! گفتم: خیر. گفت: زیرا «ابو جعفر محمد بن عثمان عمرى» نام وى را در وصیتش بر نام «حسین بن روح» مقدّم داشت! ابن عیّاش گوید به او گفتم: پس به این ترتیب، منصور عباسى نیز مى‏بایست افضل از مولایمان، ابو الحسن امام موسى‏ کاظم علیه السّلام بوده باشد؟ گفت: چرا؟ گفتم: زیرا امام صادق علیه السّلام نیز نام «منصور» را در وصیت خویش بر نام امام کاظم علیه السّلام مقدم داشت! گفت: این سخن تو به سبب تعصّب و دشمنى‏ات با مولا و سید ما «ابو بکر بغدادى»، است! گفتم: نه تنها من، بلکه همه خلق خدا متعصّب بر او، و دشمن اویند، به جز تو! و نزدیک بود با هم به جنگ و نزاع برخیزیم و گریبان یکدیگر بگیریم!

در عین حال، روایات دیگرى حاکى است که «ابو بکر بغدادى» دعوى نیابت را آشکار نمى‏کرده و مشغول فعالیت‏هاى مخفى در این زمینه، و جذب پیروان بوده است! یکى از کسانى که جزو پیروان واقعى او شد، «ابو دلف، محمد بن مظفر» معروف به «کاتب» و «مجنون» است؛ که به تبلیغ براى «ابو بکر بغدادى» مشغول بوده است. وى ابتدا پیرو مذهب «مخمّسه» بود و نزد کرخیان تربیت یافته، و شاگرد آنان بود؛ و سپس گرایش به «ابو بکر بغدادى» پیدا کرد.

هنگامى که دعوى نیابت «ابو بکر بغدادى» از سوى شاگردش «ابو دلف» مطرح شد، برخى از شیعیان، همچون «ابو القاسم جعفر بن محمد بن قولویه قمى» و فرزند «محمد بن حسن بن ولید قمى» و غیر او در بصره، «ابو بکر بغدادى» را احضار کرده و از وى در این باره توضیح خواستند؛ و حتى مالى نیز به عنوان وکالت بر او عرضه کردند! ولى وى از قبول آن امتناع ورزیده و گفت: گرفتن این مال بر من حرام است؛ و مرا در امر نیابت حقى نیست؛ و مدعى چنین منصبى نیز نیستم! و شدیدا منکر این امر شد و بر آن قسم خورد.

اما هنگامى که وارد بغداد شد دعوى دروغین نیابت سرداد و «ابو دلف کاتب» را نیز به عنوان جانشین خویش معرفى کرد! از این‏رو، شیعیان، جمله متفق بر کذب وى شده و او را لعن کرده و از وى تبرّى جستند. یکى از ادله آنان بر کذب مدّعاى «ابو بکر بغدادى» آن بود که دعوى نیابت توسط وى در این برهه، پس از وفات «ابو الحسن على بن محمد سمرى»، سفیر چهارم، مطرح مى‏شد! در حالى که شیعیان با توجه به توقیع آخرین ناحیه مقدّسه، مى‏دانستند که غیبت کبرا شروع شده و هر کس که مدعى نیابت شود کاذب است

بنا به نقل شیخ طوسى، «ابو بکر بغدادى» در نزد شیعیان به قلّت علم و فقدان نشان‏هاى تقوا، ورع، عدالت و مروّت مشهور بود! و سرانجام کار وى آن شد که مدتى در بصره، وکیل در انجام امور شخصى به نام «یزیدى» بود که احتمالا از کارگزاران حکومتى در بصره بوده است. او از این راه به اموال بسیارى نیز دست یافته بود! ولى با این‏که مدت زیادى به او خدمت کرده بود، بر اثر سعایتى که از وى در نزد «یزیدى» صورت گرفت، «یزیدى» دستور دستگیرى او و مصادره اموالش را صادر کرد؛ و ضربه‏اى نیز بر فرق سرش بنواخت که از شدت آن چشمانش آب آورد! و بالاخره نابینا شد؛ و با همان حال راهى درکات جحیم گشت!

و اما کار «ابو دلف کاتب»، شاگرد و وصىّ «ابو بکر بغدادى» نیز سرانجام به جنون کشید و نزد شیعیان کاملا رسوا و مفتضح گشت! و همه او را به دیده فردى مجنون و ملحد و غالى مى‏شناختند؛ و هر جا مى‏رفت، جز استخفاف و تحقیر نمى‏دید! وى سرانجام بر اثر جنون به زنجیر کشیده شد؛ و تنها مدت کمى توانست نفاقش را نزد شیعیان پنهان دارد؛ و در حقارت و پستى نزد مردم انگشت‏نما شده بود.

ابو جعفر محمد بن على شلمغانى (ابن ابى العزاقر)

وى متولد روستاى «شلمغان» در حومه «واسط»، و یکى از قاریان قرآن در آن‏جا بوده است. پس از مدتى به بغداد رفته و به دستگاه عباسیان پیوست و به عنوان دبیر (کاتب) به خدمت مشغول گشت! وى از فقهاى امامیه بود؛ و هیجده اثر درباره عقاید و فقه شیعه به رشته تحریر درآورد! آثار او قبل از انحرافش مورد احترام فراوان امامیّه بود. شیخ طوسى در فهرست خود، درباره‏اش چنین گفته است: «وى داراى کتب و روایاتى بود؛ و ابتدا در طریق مستقیم قرار داشت، ولى به انحراف گرایید و سخنان عجیب و ناپسندى از وى صادر شد! تااین‏که سلطان وى را دستگیر کرد و در بغداد به دار آویخت. از جمله کتبى که وى در حال سلامت عقیده نگاشته، کتاب التکلیف است».

«شلمغانى» پس از انحراف، بلافاصله انحراف خود را بروز نداد و از عنوان جانشینى «ابن روح» براى تسرّى عقایدش به دیگران، به خصوص وکلاى دیگر، سوء استفاده مى‏کرد! «ابو على بن همام»، یکى از وکلا و دستیاران سفیر دوم و سوم، روایت مى‏کند که خود از «شلمغانى» شنیده است که مى‏گفت: حقیقت خدا یکى است؛ ولى اشکال و الوان گوناگون دارد! روزى به رنگ سفید در مى‏آید؛ دیگر روز سرخ؛ و بالاخره آبى! «ابن همام» گوید: این نخستین جمله‏اى بود که موجب شد «شلمغانى» را طرد کنم؛ زیرا داراى آیین حلولیه بود.

«شلمغانى به خصوص، تبلیغات خود را در میان گروهى از شیعیان، موسوم به «بنو بسطام» گسترش داد؛ زیرا از قبل با آنان در ارتباط بود، و سابقه تأییدات «ابن روح» نسبت به «شلمغانى» نیز در گرایش آنان به وى مؤثر بود! وى پس از مدتى، در میان ایشان چنین اعلام کرد که: روح پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و اله در جسم سفیر دوم، یعنى «محمد بن عثمان بن سعید عمرى»، و روح على بن ابى طالب علیه السّلام در جسم سفیر سوم، یعنى «حسین بن روح»، و روح فاطمه زهرا علیها السّلام در جسم «ام کلثوم»، دختر سفیر دوم، حلول کرده است! ولى شلمغانى در همان حال، از آنان خواست که این راز را فاش نسازند؛ زیرا عقیده‏اى بر حق است! در پى آن، یکى از روزها که «ام کلثوم» به نزد مادر «ابو جعفر بن بسطام» مى‏رود وى بر قدم‏هاى او افتاده و شروع به نهایت کرنش مى‏کند! و مى‏گوید: شما مولاة من فاطمه‏اید! و سپس عقاید فوق را از «شلمغانى» براى «ام کلثوم» نقل مى‏کند؛ ولى وعده اکید مى‏گیرد که نزد کسى فاش نشود! به نظر مى‏رسد «ابن روح» از طریق «ام کلثوم»، دختر دومین سفیر، که مرتبط با زنان «بنو بسطام» بوده، متوجه انحراف و تبلیغات «شلمغانى» در میان آنان شده باشد. از این‏رو از «ام کلثوم» خواست که روابطش را با آنان قطع کند. «ابن روح» به وى گفت: «شلمغانى» عقیده حلول را مطرح کرده تا سرانجام قول به حلول و اتحاد اللّه با خودش را مطرح سازد! همان‏گونه که نصارا درباره مسیح علیه السّلام و «حلّاج»، لعنه الله، درباره خودش مطرح کرد.

«حسین ابن روح» پس از کشف عقاید الحادى «شلمغانى» وى را از سمت خود برکنار کرد و الحادى بودن عقاید او، و لعن و تبرّى از وى را، به صورت مکتوب در همه‏جا منتشر ساخت! نخست در میان خاندان «بنى نوبخت»، و آن‏گاه در میان سایرین؛ به خصوص بنو بسطام؛ و به وکلا نیز دستور داد تا روابطشان را با وى قطع کنند. با وجود فرمان «ابن روح»، «بنو بسطام» هم‏چنان در پیروى از «شلمغانى» ایستادگى کردند! از این‏رو «ابن روح» به تبیین چهره «شلمغانى» در میان امامیه همت گماشت و او و تمام پیروانش را طرد کرد. این حرکت وسیع «ابن روح»، نشان‏گر تأثیر وسیع «شلمغانى» در میان شیعیان بغداد و برخى مناطق دیگر است! البته امر دیگرى که در ادامه پیروى آنان از «شلمغانى» تأثیر داشت، فریب‏کارى‏هاى وى بود! براى نمونه، پس از آن‏که «ابن روح»، «شلمغانى» را لعن کرد و از او تبرّى جست، گفت: «از آن‏جا که این امر بسیار عظیم است؛ و جز ملک مقرّب، یا بنده مؤمن از پس آن برنمى‏آید، و من این سرّ را فاش کردم در حالى که موظف به کتمان بودم، لذا مرا از جمع خود رانده‏اند»

و پس از لعن و تبرّى مجدّد وى از سوى «ابن روح» گفت: «این لعن، باطنى عظیم دارد! چرا که لعنت یعنى ابعاد؛ و مراد ابن روح از این‏که گفته: خدا شلمغانى را لعنت کند، آن است که خدا او را از عذاب و آتش دور کند! و اکنون به منزلت و جایگاه خود پى‏بردم!» و سپس بر خاک افتاده، صورت به خاک مالید! و به «بنو بسطام» سفارش کرد که این جریان و عقاید او را کتمان کنند!

«شلمغانى» پس از آن‏که از جانب «ابن روح» طرد شد، دعوى بابیّت خویش را مطرح ساخت و از روى حسد، این عقیده را تبلیغ مى‏کرد که او، و نه «ابن روح»، نماینده و سفیر راستین امام دوازدهم علیه السّلام است! و حتى با کمال گستاخى، جدال خود با «ابن روح» بر سر بابیّت را به جدال سگان بر سر جیفه، تشبیه نمود!

وى با این ادعا، و اعتقاد به حلول خداوند در اجسام پیامبران و امامان، کوشید تا موقعیت‏هاى سیاسى و اقتصادى سازمان وکالت را به خود اختصاص دهد؛ و از آن پس، حتى مدّعى شد که الله در جسم خود او حلول کرده است! و ابلیس در جسم امام دوازدهم علیه السّلام تجسّم یافته! زیرا امام دوازدهم علیه السّلام به قائم شناخته مى‏شود! در این‏جا «شلمغانى» مدعى شد که «قائم» به معنى «ابلیس» است! زیرا «ابلیس» از سجده بر آدم سرباز زد و در حال قیام ماند؛ به خلاف فرشتگان، که سجده کردند!

«شلمغانى» همچنین مدعى شد که على بن ابى طالب علیه السّلام، الله است؛ و محمد صلّى اللّه علیه و اله را به پیامبرى فرستاده است! ولى محمد صلّى اللّه علیه و اله به او خیانت کرده است؛ بنابراین، على علیه السّلام به محمد صلّى اللّه علیه و اله مهلتى حدود 350 ساله داد که در آخر آن مهلت، قوانین اسلامى تغییر مى‏کند! سپس فقه اسلامى، تغییر جدیدى مى‏یابد؛ یعنى بهشت، معادل قبول آیین «شلمغانى» و بیعت با او، و جهنم معادل با ردّ آیین او نتیجه مى‏دهد! به علاوه، هدف «شلمغانى» این بود که مدعیان خلافت، به ویژه علویان و عباسیان را نابود سازد و لذا خود را مدّعى راستین مقام مذهبى و سیاسى قلمداد کرد!

جاه‏طلبى سیاسى شلمغانى در تفسیر مادّى وى از آیات قرآن کریم در رابطه با بهشت و جهنم، محرز است! این جاه‏طلبى، به ویژه با توجه به دو نکته آشکار مى‏شود: نخست آن‏که، وى تاریخ تغییر شریعت اسلامى را حدود سال 350 ق مشخص مى‏کند؛ و با این پیش‏گویى مى‏کوشد تا مردم را به حمایت از خود و آماده‏سازى در وصول به زمان‏ موعود، بسیج کند! دوم آن‏که، تبلیغات خود را در میان مقامات بالاى دستگاه ادارى و ارتش عباسیان متمرکز ساخت، و تعداد قابل توجهى هوادار به دست آورد که در بین آنان، «احمد بن محمد بن عبدوس»، «ابراهیم بن ابى عون» (مصنف کتاب التشبیهات)، «ابن شبیب زیّات»، «ابو جعفر بن بسطام» و «ابو على بن بسطام»، که همگى از دبیران (کتّاب) حکومتى بودند، قرار داشتند.

در سال 312 ق «حسین بن فرات»، پسر «ابن فرات وزیر» نیز به او پیوست! و پیروانش بدین‏وسیله، زمینه نفوذ در محافل ادارى عباسیان را یافتند. به علاوه، «حسین بن قاسم بن عبید الله بن وهب» که در سال‏هاى 319- 320 ق مقام وزارت را عهده‏دار بود، از هواداران «شلمغانى» به شمار مى‏آمد! در سال 312 ق «ابن روح» زندانى شد؛ این فرصتى خوب براى «شلمغانى» بود تا فعالیت‏هاى خود را در غیاب سفیر گسترش دهد! از این‏رو امام عصر علیه السّلام از طریق «ابن روح» در ذى الحجه سال 312 ق توقیع زیر را در رابطه با «شلمغانى» صادر فرمود:

«محمد بن على، معروف به شلمغانى، از کسانى است که خداوند کیفرش را تعجیل کند و مهلتى به او ندهد. او از اسلام منحرف شده و خود را از آن جدا ساخته است. وى از دین خدا مرتد شده و ادّعایى مى‏کند که دلالت بر انکار ذات خداى متعال دارد. دروغ‏پردازى و دروغ‏گویى مى‏کند، باطل‏ها را بر زبان مى‏آورد و متخلّفى بزرگ است. آنان که به خدا نسبتى باطل مى‏دهند، در خطاى محض بوده و مسلّما در خسران‏اند. ما در حقیقت، برائت خود را در محضر خداوند متعال و پیامبر صلّى اللّه علیه و اله و خاندان گرامى‏اش (صلوات الله و سلامه علیهم اجمعین) از هرگونه رابطه با شلمغانى اعلام مى‏داریم. به او (شلمغانى) لعن مى‏فرستیم؛ و لعنت خدا بر او باد، در آشکار و نهان، در هر زمان و مکان؛ و لعنت خداوندى بر موافقان و پیروان او باد؛ بر آنان که با شنیدن این اعلام، پیوند خود را با او ادامه دهند. بنابراین، به اطلاع آنان (شیعیان و وکلا) برسان که ما نسبت به او، همچون پیشینیانش نظیر: شریعى، نمیرى، هلالى، بلالى و دیگران، در اجتناب و احتیاط و پرهیز و دورى هستیم. ما راضى به سنن الهى هستم؛ و خداوند ما را در تمام امور کفایت مى‏کند، و بهترین نگهبان است».

بنا به روایت شیخ طوسى، «محمد بن همام»، دستیار «ابن روح»، این توقیع را در زندان از وى دریافت داشت و شخصا در بین تمام وکلاى بغداد منتشر ساخت؛ و براى وکلاى دیگر شهرها فرستاد؛ تا در میان عامّه امامیه شهرت یافت. طبق روایتى دیگر، هنگامى توقیع به دست «ابن همام» رسید که هنوز مرکّب آن خشک نشده بود! به گفته ابن اثیر، «ابن روح»، ادعاى «شلمغانى» را حتى براى عباسیان فاش ساخت! در نتیجه، در سال 313 ق «خاقانى وزیر» کوشید تا او را دستگیر کند، کوششى که منجر به دستگیرى و زندانى شدن بسیارى از پیروان وى شد. اما او ناپدید شد و به موصل گریخت، و در آن‏جا به «نصر الدولة حسن بن عبد الله بن حمدان» حاکم پناهنده شد؛ و در روستاى «معلثایا» در اطراف موصل، به زندگى ادامه داد! او در این دوره اختفا، کتب خود را براى شخصى موسوم به «ابو عبد الله شیبانى» روایت کرد. وى محدّث امامیه بود که در قریه نوبختیه بغداد زندگى مى‏کرد؛ ولى بعدها از مکتب امامیه منحرف شد.

شلمغانى در سال 316 ق مخفیانه به بغداد بازگشت تا با پیروان خود تماس مستقیم داشته باشد. فعالیت‏هاى او در بین مقامات حکومت عباسیان نشر یافته بود؛ و این پیشرفت، احتمالا گامى به سوى قدرت طلبى وى تلقى مى‏شد. در سال 319 ق «حسین بن قاسم بن عبید الله بن وهب»، از هواداران شلمغانى، به وزارت رسید و نامش در کنار نام خلیفه «المقتدر بالله» بر سکّه ضرب شد! «ابن وهب» با استفاده از مقام وزارت خود، هواداران خویش را به مقامات بالا رساند؛ ولى پس از یک سال از کار برکنار شد.

پس از آن، خلیفه «القاهر بالله» (322- 320 ق) او را به سبب پیوندش با «شلمغانى» به «رقاه» در سوریه تبعید نمود. خلیفه همچنین، رفقاى او، به ویژه «بنو بسطام»، را دستگیر کرد و اموالشان را مصادره نمود! این دستگیرى‏ها تا زمان خلافت «الراضى عن الله» ادامه یافت؛ تا آن‏که در سال 323 ق خود «شلمغانى» نیز دستگیر شد. شیخ طوسى، سبب دستگیرى «شلمغانى» توسط «راضى» را چنین نقل کرده که «شلمغانى» در مجلسى که سران شیعه نیز در آن حضور داشتند، در حالى که همه اهل مجلس از قول «ابن روح، لعن و تبرّى از «شلمغانى» را نقل مى‏کردند؛ اظهار داشت که: «بین من و او (ابن روح) را جمع کنید تا دست هم گرفته و بر علیه یکدیگر نفرین کنیم (مباهله)؛ اگر آتشى از آسمان بر وى نازل نشد، تمام آنچه درباره من گفته، حقّ است!». و از آنجا که این‏ مجلس، در خانه «ابن مقله وزیر» منعقد بود، خبر به گوش «راضى»، خلیفه وقت، رسید و ترتیب دستگیرى و قتل وى، و راحتى شیعه از شرّ او را صادر کرد.

وى همراه با چند تن دیگر از شخصیت‏هاى رهبرى کننده حرکت، همچون «ابن ابى عون» زیر شکنجه قرار گرفته و اعدام شدند و اجساد آنها در سمت غربى بغداد، در مقرّ دار الشرطه، سوزانده شد! از آن‏جا که «شلمغانى» دشمن مشترک «ابن روح» و بنى عباس به شمار مى‏آمد، و با توجه به نفوذ «بنى نوبخت» در مناصب حکومت عباسى، مقابله «ابن روح» با «شلمغانى» تا حدّ کشاندن وى به پاى دار، قرین توفیق گشت!



لیست کل یادداشت های این وبلاگ